اتود ترس بدوی و معصومیت کپک زده
نگاهی به همه ی آن احساسات فشرده ی زنگارخورده که ضمیر ناخودآگاه را هم فریب نداد
استاد مدعو : سوفی
قالب فضا : ... ای هفت سالگی ، ای لحظه ی شگفت عزیمت ...
توکا گفت : اولین بار که ترسیدم ، یه ترس واقعی ، ترسی که مو به تنم راست کرد و دنیامو به هم ریخت موقعی بود که فهمیدم توی بدنم زیر این پوست لطیف یه اسکلت ترسناک استخوانی وجود داره و همه ی بدنم از سلولهای چندش آور ریز درست شده مثل یه توده ی زشت تهوع آور! یادم می آد وقتی به یادش می افتادم دستهامو بالا میکشیدم تا به تنه ام نخوره و بین انگشتام فاصله می انداختم تا مبادا این اسکلت لعنتی رو حس کنم ، تا نکنه یکی از انگشتهای استخوانی ترسناک استخوان دیگر رو لمس کنه. از دست زدن به خودم بیزار بودم … اَه !! همه ی اون توده ی سلولی که منو تشکیل میداد . توی دونه دونه ی اون سلول های نفرت انگیز ترس رو احساس میکردم از خودم بدم می اومد … من چیزی بودم که نمیشناختمش …
ری را گفت : اولین بار که ترس رو حس کردم ، اولین ترس حقیقی ، ترسی که دنیامو زیر و زبر کرد … روزی بود که فهمیدم چیزی به نام روح در من وجود داره یا من چیزی هستم که هویت اون روحه . فهمیدم یه من دیگه هم هست ،فهمیدم به من وابسته هست اما من نمیشناسمش . فهمیدم یه توهمی از وجودش هست . فهمیدم کسی چیزی درباره اش نمیدونه . فهمیدم در مقابلش هیچی نیستم . فهمیدم فقط یه جسمم که میتونه بذارتش و بره . فهمیدم ماهیتش معلوم نیست . ناشناخته هست ، مرموز و بدکار و خبیث … اما من بود … من چیزی بودم که نمیشناختمش …
من گفتم : زمانی ترسیدم ، ترسی مورمور کننده و دیوانه کننده ، ترسی سرکوب کننده و خنثی کننده ، که فهمیدم درون ذهنم چندان هم خصوصی نیست … فهمیدم خدایی هست و جاسوس هایش که به هرچه فکر میکنم دسترسی داره ، اونرو میفهمه و یادداشت برمیداره تا بعد به وقتش مچم رو بگیره ، تا بنا به امکانات ناعادلانه ای که داره درباره ام قضاوت کنه منو محکوم کنه و مجازات کنه. فهمیدم به هرچیزی نمیتونم فکر کنم یا آرزو کنم یا تمنا کنم ، و یا هر چیزی که تنها و تنها در خلوتم و در تنهایی خصوصی بی آزارم متعلق به من باشه … من از این گستره ی بدون اتنهای ذهنم که من بود اما مرا به ناکجاهایی میبرد که محکوم بود ترسیدم . من ، من !! را سانسور کردم چون .. من چیزی بودم که نمیشناختمش …
توکا : ترسیدم و از جسمم دور شدم …
ری را : ترسیدم و از روحم فاصله گرفتم …
من : ترسیدم و از ذهنم فرار کردم …
توکا : ترسیدم و خودم رو نشناختم.
ری را : ترسیدم و خودم رو نشناختم.
من : ترسیدم و خودم رو نشناختم.
توکا : ترسیدم و به خودم اعتماد نکردم.
ری را : ترسیدم و به خودم اعتماد نکردم.
من : ترسیدم و به خودم اعتماد نکردم.
توکا : هیشکی نگفت همه ی اینا حرف مفته، واقعیت زشت نیست … جسمت رو دوس داشته باش تا قدرتمند باشی…
ری را : هیچ کس نگفت از توهم نترس … به روحت ایمان داشته باش تا صاحب آرامش و امنیت روانی باشی…
من : کسی نگفت مالک افکارت هستی … به ذهنت جسارت بده تا بزرگ و روشن فکر کنی…
توکا : با ترس بزرگ شدم ،
ری را : بدون اعتماد به نفس بزرگ شدم ،
من : با خودسانسوری بزرگ شدم ،
سوفی : "بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم"
توکا : "شکست"
ری را : "شکست"
من : "شکست"
توکا : برای سالها …
ری را : برای روزها …
من : برای شبها ...
سوفی : این سهم ما بود.